پاداش افشای راز
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از مشاورانش گفت:
حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
مشاور پادشاه با شادمانی پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به مشاورش گفت:
هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .
مشاور گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد بر علیه من توطئه کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
مشاور گفت: اطاعت می کنم سرور من.
مدتی گذشت و سر انجام یک روز مشاور آنچه را که از پادشاه شنیده بود یه برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از او تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.
مشاور قبلی شاه بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهم تری به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، او را خواست و دستور کشتن او را داد.
مشاور قبلی پادشاه وحشت زده گفت: ای پادشاه من که خطایی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.
پادشاه جدید گفت: تو اشتباه کردی و آن فاش کردن راز است، من به کسی که یک راز را فاش کند،
به همین دلیل نمی توانم به تو اطمینان کنم و همیشه می پندارم همچنان که راز برادرم را به من باز گفتی ، روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.
این را گفت و دستور داد حکم را اجرا کنند.
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
حکایت پاداش افشای راز ,
:: بازدید از این مطلب : 882
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0